Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker آرین

Wednesday, January 20, 2010

سلام
من آرمان هستم
مرسي خاله جون كه به ياد داداشم بودين و بعد از اين همه وقت هنوز يادش بودين
منم بابام رو راضي كردم كه به خاطر شما عكسم رو بزاره اينجا

Tuesday, May 13, 2008

پنج شنبه بیست و ششم اردیبهشت ، داداشم میاد
این آخرین پستیه که تو این وبلاگ نوشته میشه
خبری هم از وبلاگ دیگه ای نیست
چون مامانم دوست نداره
خداحافظ

Tuesday, April 15, 2008

فکر کنم یه اشتباهی تو کامنتهای پست قبلی پیش اومد،
آرمان ما دقیقا 29 اردیبهشت میاد ،
البته کاش همون اشتباه واقعیت داشت
چون واقعن این روزا اصلن نمیگذره
کاش زودتر بگذره
زهی خجسته زمانی که یار باز آید //// به کام غمزدگان غمگسار باز آید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی //// به بوی آنکه دگر نوبهار باز آید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ //// که همچو سرو به دستم نگار باز آید

Wednesday, March 26, 2008

هشت هفته دیگه


Tuesday, February 19, 2008


تو با منی، حس می کنمت
همین جا روبروی خودم
صداتو می شنوم همه جا
یا شاید من دیوونه شدم
اگه تو، تو اتاقم نیستی
چرا کنار تو می شینم
چرا دارم تو رو می بوسم
چرا دارم تو رو می بینم

{من با تو ام عزیزم، اسم منو صدا کن
می بینمت کنارم، می بوسمت نگام کن}

اگه تو، تو اتاقم نیستی
چرا هوای تو تو خونه ست
چرا با تو حرف می زنم هر روز
نگو تو دلت این دیوونه ست
اگه تو، تو اتاقم نیستی
چرا کنار تو می شینم
چرا دارم تو رو می بوسم
چرا دارم تو رو می بینم

{من با تو ام عزیزم، اسم منو صدا کن
می بینمت کنارم، می بوسمت نگام کن}

می بینمت کنارم...

من با تو ام عزیزم...
کاوه یغمایی

Tuesday, February 12, 2008


امروز صد روز مونده به اینکه مامانم و بابام آرمان رو ببینن
فعلن که حسابی با لگد هاش گذاشته سر کار همه رو
ضمنن اینم خودمم تو دو ساعتگی!!!! فکر کنم آرمان هم شبیه خودم بشه

Monday, January 14, 2008


WOULD YOU KNOW MY NAME, IF I SAW YOU IN HEAVEN?
WOULD IT BE THE SAME , IF I SAW YOU IN HEAVEN?
I MUST BE STRONG, AND CARRY ON
'CAUSE I KNOW, I DON'T BELONG
HERE IN HEAVEN....

Sunday, December 23, 2007


سلام
اولا که همه اشتباه گفتین غیر از مسافر کوچولوها
اسم داداشم هم شبیه خودمه ولی خود خودم که نمیشه ، برای اینکه من همین یه دونه هستم
ولی از اونجاییکه الان تمام آرزو و هدف و مقصود مامان و بابام از ادامه زندگی بدون من ،همین داداشمه،
پس
اسمشو میذارن
آرمان

Friday, December 14, 2007


یه مسابقه: هرکی گفت اسم داداشم چیه؟
راستی این عکس پارسال شب یلداست ، اصفهان ، خونه خاله مامانم

Tuesday, December 04, 2007

به خدا این وبلاگ محل ذکر مصیبت نیست و ما نه میخوایم دیگرون رو ناراحت بکنیم و نه خودمون اصلا جایی برای ناراحت تر شدن داریم، ولی به خدا همه اینها هست، شاید این وبلاگ باعث بشه بفهمیم که تو دنیا فقط خوبی یا فقط بدی نیست و خبرهای بد و خوب پشت سر هم میان و نه اینکه جای هم رو بگیرن ، نه ، فقط میان ، سولماز عزیز ممنون از شما و بقیه کساییکه به فکر و نگران ما هستن، و این خبر هم برای اثبات حرفام فکر کنم کافی باشه:


هورررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااا
من داداش دارممممممممممممممممممممممممممممممم
شایدم خودمم که دارم بر می گردم
مگه نه

Monday, December 03, 2007


قطعه ای از وبلاگ آرین باقری:arianbagheri.blogfa.ir

"آرین جان یادته قبل از عید دوتایی رفتیم شهروند خرید؟ تو کلی کمک کردی حالا فهمیدی فریزر رو برای چی پر کردم؟

نزدیک به دو ماهه که ما رو تنها گذاشتی.

منو بابا و مزدا و رامین و رائین و مهنازجون تو این دو ماهه مرغها و ماهیها و گوشت‌ها رو خوردیم!

فریزر خالی شده. دوباره باید برم شهروند. اما با کی؟

یادته اون دفعه میگو هم خریدیم اما وقتی اومدیم خونه اثری از میگوها نبود!!! تو ناراحت شدی. گفتم دفعه دیگه دوباره برات می‌خرم و تو قبول کردی. مامان جون دیگه هیچوقت میگو نمی‌خرم.

همیشه فکر می‌کردم تو یک چهارم این زندگی هستی. اما حالا می‌بینم این خونه خالی شده. مگه تو کی بودی؟ چقدر جا اشغال می‌کردی؟

ما امشب ماهی خوردیم. تو چی خوردی؟ شاید تو هم در کنار ما بودی و با ما ماهی خوردی. موزیک متن هم می‌زدی؟ راستشو بگو به بابا نمی‌گم.

آرین با دست چپ نوشتن خیلی کار سختیه.

تو از خدا بخواه دست راستم زودتر خوب بشه.

آرین دلم می‌خواد به این سئوالم جواب بدی. از اون تصادف چیزی به یادت مونده؟ درد کشیدی یا خواب بودی یا بیهوش شدی؟ از دست ما دلخوری؟

تشنه بودی؟ موقعی که پرت شدی بیرون احساس تنهایی کردی؟ منتظر بودی منو بابا بیاییم بالای سرت؟ آخه پسرم تورو زود برده بودن.

روحت کی پرواز کرد؟ با ما بودی یا با جسمت رفتی؟ ما از حال تو خبر نداشتیم اما فکر می‌کنم تو از حال ما باخبر بودی. آرین به ما نمی‌گفتن تو کجایی؟ منو بابا دوست داشتیم فکر کنیم تو زنده‌ای. اما دلمون گواهی می‌داد که آرین از پیش ما رفته. آرین به جز مواردی که توی پرونده‌ات نوشتن جای دیگه‌ات هم آسیب دیده؟

پسرم هنوز هم از مردن می‌ترسی؟ حالا دیدی مردن ترس نداره. دیدی اونجا بهتر از اینجاست. خیلی خیلی بهتر. اونجا بدی نیست. زشتی نیست. دروغ و فریب و حقه و کلک و ریا و همه چیزهای بد دیگه نیست. آرین تو میدونی منو بابا کی می‌یایم پیش تو؟ تو میدونی چرا خدا تورو گلچین کرد؟ آرین جان اگه بیای تو خوابم خیلی باهات حرف دارم. تازه می‌خوام بغلت کنم. بوست کنم او نهم یک بوس گنده نه کوچولو از اون بوس‌های بلنده سپسون.

آرین جان یادته درمورد خدا هی سئوال می‌کردی و من نمی‌تونستم بهت جواب بدم آخه مامان جان سئوال‌های سختی می‌پرسیدی و من جوابشونو نمی‌دونستم. تو حالا میدونی خدا چیه چه جوری می‌تونه همه جا باشه خدا چقدر بزرگه خدا چه جوری می‌تونه مواظب این همه آدم باشه. چه جوری کارهای خوب و بد آدم‌ها رو ببینه، حالا تو میدونی که خدا فقط خوبی است عشق است و محبت است صلح و صفا و دوستی است و خلاصه همه چیزهای خوب است. تو میدونی جهنمی در کار نیست یادته از جهنم و آتیش می‌پرسیدی. تو حالا میدونی خدا فقط مهربانی است زیبایی است و آدم‌ها به نسبت خوب بودنشان از زیبایی‌های اونجا نصیبشون می‌شه آرین جان منم میدونم که تو جات خیلی خوبه بهت خوش می‌گذره من به عنوان مادرت بهترین جا و عالیترین درجه بهشت رو برات آرزو می‌کنم. دعای خیر منو بابا همیشه به دنبال توست.

آرین عزیزم

تو انشای (نامه‌ای به پدر) نوشتی "پدر خوبم من می‌خواهم مهربانی‌ام را به تو ثابت کنم" عزیز دلم تو مهربانی‌ات را به بابا ثابت کردی بارها و بارها. شاید یادت نمی‌یاد وقتی کوچیک بودی 3 یا 4 سالت بود با انگشت‌های کوچیکت گونه‌های بابا رو نوازش می‌کردی و می‌گفتی "دارم بهت مهربونی می‌کنم" یادت اومد؟ من خودمو برات لوس می‌کردم و می‌گفتم پس مامان چی؟ و تو آرین کوچولوی من با انگشت‌های ظریف و قشنگ بمن هم مهربونی می‌کردی.

آرین عزیزم من و بابا مهربانی کردن رو از تو یاد گرفتیم ما به مزدا مهربونی می‌کنیم درست مثل تو وقتی که به ما مهربونی می‌کردی.

آرین جان همان‌طور که گفتی مزدا هم بابا رو دوست داره چون لبهاشو کوچولو می‌کنه و بهش می‌گه "بابا بوش. بابا بوش دشت دشت" درست مثل همون وقت‌ها که تو در کنار ما بودی.

آرین جان بابا به تو قول داده که آرامتر رانندگی کنه. همین‌طور قول داده که دیگه لب به سیگار نزنه. آرین جان بابا به قولش پایبنده. چون تو براش خیلی مهمی.

آرین جان

کارهای مزدا خیلی شبیه توست. وقتی جاشو عوض می‌کنم و می‌خوام پاشو چرب کنم پمادرو از دستم می‌گیره و فرار می‌کنه و فقط وقتی بهش می‌گم بده عقلش نمی‌رسه مثل تو بگه آآ.

آرین جان

تیکت خوب شده؟ حتماً خوب شده. اونجا کسی تورو ناراحت نمی‌کنه. اونجا استرس معنی نداره. اونجا مجبور نیستی‌80 تا سئوال ریاضی جواب بدی. اونجا کسی به تو نمی‌گه چون تکالیفت دیر شده نمی‌تونی طنز مهران مدیری رو ببینی.

آرین جان

منو بابا همه تلاشمون رو می‌کردیم تا تو همیشه خوش‌حال باشی و بخندی البته اشتباهاتی هم کردیم و امیدواریم تو ما رو ببخشی و قول می‌دیم که این اشتباهات درمورد مزدا اتفاق نیفتد. آرین جان به ما حق بده. تو بچه اول ما بودی و ما خیلی چیزها بلد نبودیم که بعداً یاد گرفتیم.

مثلاً یادته یه شب که من خیلی خسته بودم و مزدا توی گهواره‌اش گریه می‌کرد، تو گفتی من تکونش میدم؟ تو 45 دقیقه تکونش دادی و من تونستم کمی بخوابم. من می‌دونم تو چرا از مزدا مراقبت کردی تا بخوابه چون نگران بودی که مامان عصبانی شه و به مزدا چیزی بگه عزیز دلم مامانا صبرشون زیاده. اگر هم عصبانی بشن و بچه‌هاشون از دستشون ناراحت بشن بعداً از دل بچه‌هاشون درمیارن و بچه‌ها اونقدر مهربان هستن که مامان‌ها و باباها رو ببخشن. اینطور نیست؟

پسر گلم دلم برات خیلی تنگ شده خیلی زیاد حداقل بیا تو خوابم که ببینمت با هم حرف بزنیم. صورت تپل‌ات رو ببوسم. تو فقط به من بوس می‌دادی برای همه بزرگ بودی فقط برای من و بابا بچه بودی آخر بچه ما بودی هنوزم هستی و همیشه خو.اهی بود.

آرین جان راستشو بگو تو با مزدا ارتباط داری؟ احساس می‌کنم اون گاهی تورو می‌بینه. از رفتارش پیداست چون گاهی تو خواب یا حتی بیداری صدات می‌زنه. اگه اینجوری باشه من خیلی خوشحال می‌شم. آرین دوست دارم هرجا که من و بابا هستیم تو هم باشی. قول میدی. از خدا اجازه بگیر و بدو بدو بیا.

آرین عزیزم تو فقط بچه‌ام نبودی

تو سنگ صبورم بودی تو برام گوش شنوا بودی. تو به درددل‌های من با دقت گوش می‌کردی. با من هم‌دردی می‌کردی حالا با کی حرف بزنم؟

خوب معلومه هنوز هم با تو. وقتی که ما می‌خوابیم تو می‌یای و نامه‌های منو می‌خونی مگه نه؟ نوشتن و از تو یاد گرفتم. خودم یادت دادم دردل‌هاتو برای بابا بنویسی و حالا من درددل‌هامو برای تو می‌نویسم.

آرین جان نامه‌هامو که خوندی جوابشو بده بیا تو خوابم خوب؟ منتظرتم.

آرین جان تو برای بابا فقط آرین نبودی تو ابی کوچولو بودی. ابی وقتی که اندازه تو بود با یک دنیا آرزو که به خیلی‌هاشون رسید و به خیلی‌هاشون هم نرسید. تلاش بابا برای خوش‌حالی تو درواقع همون آرزوهای دست‌نیافته خودش بود مهربانی‌های مامان هم به نوعی آرزوهای دست‌نیافتنی خودم بود که نثار وجود نازنین تو می‌شد. آرین‌جان دوست داشتیم نداشته‌هایمان را به تو بدهیم تا زندگیت پربار باشد. عزیزم خوشحال هستم که می‌بینم در نوشته‌هایت به این موضوع اشاره کردی که ما تو را دوست داریم تو خیلی فهمیده هستی. سطحی به مسائل نگاه نکردی. ما عاشق تو هستیم و تو این را درک کردی. آفرین پسرم.

آرین عزیزم

می‌خوام از اون روزایی برات بگم که برای اولین بار تو رو در دورن خودم احساس کردم.

تو مثل یک ماهی کوچولو شناور بودی و هراز گاهی حضور خودتو به من یادآوری می‌کردی.

من ماهی کوچولو رو دوست داشتم، از شنا کردنش لذت می‌بردم، از داشتنش احساس غرور می‌کردم. ماهی کوچولوی من بزرگ و بزرگتر می‌شد و ما خودمونو برای به دنیا آمدن و در آغوش گرفتن او آماده می‌کردیم.

روز هفتم آذر ماه 1375 ساعت 2:35 دقیقه بعدازظهر پسر کوچولوی من با وزن 3 کیلو و 290 گرم، با صورت قرمز و موهای پرپشت و بلند و مشکی به دنیا آمد.

بابا، تو رو از پشت شیشه اتاق نوزادان به همه اقوام و دوستانی که برای دیدن تو آمده بودند، با افتخار نشون می‌داد. ظاهراً تو خیلی شیطون بودی چون بین اون همه بچه‌ تو با همه قدرت دست و پا می‌زدی و ملحفه‌ات را کنار می‌زدی.

وقتی برای اولین بار تو رو در آغوش گرفتم، به دقت سر تا پاتو نگاه کردم و از خودم پرسیدم: کوچولو! من مادر تو هستم؟ و تو پسر من هستی ؟

می‌خواستم به تو شیر بدم، خیلی تعجب کردم چون تو شیر خوردن بلد نبودی من خندیدم . بعد سعی کردم که یادت بدم چه جوری شیر بخوری.

بارها و بارها اینا رو برات تعریف کردم، تو هر بار از شنیدن این قصه تکراری لذت می‌بردی و منهم از گفتن اون.

به دنیا آمدن تو مهم‌ترین اتفاق زندگی من و ابی بود؛ با چنان غروری تو رو در آغوش می‌گرفتیم که انگار توی این دنیای بزرگ، تو تنها فرزندی هستی که خداوند به یک پدر و مادر عطا کرده. مراقب بودیم همه با احتیاط به تو نزدیک شوند که مبادا بشکنی.

روزها می‌گذشتند و تو بزرگ می‌شدی‌. کم‌کم یاد گرفتی "غان و غون" کنی، بعد یاد گرفتی بشینی، چهار دست و پا حرکت کنی‌، دست به دبوار بگیری و چند قدم چلو بری، تاتی‌تاتی کنان راه بری، بدوی ، حرف بزنی و ...

روزی که دندون در آوردی به بابا زنگ زدم و از خوشحالی جیغ زدم: بالاخره در اومد‌. گفت چی؟ گفتم دندونش. شب که اومد خونه گفت پس دندونش کو؟ گفتم دیده نمی‌شه اما با قاشق میشه صداشو شنید و کلی خندیدیدم. برات مهمونی گرفتم. آش دندونی پختم. صدای دندونتو با قاشق به همه نشون دادم. همه بهت کادو دادن و...

آرین‌؛ دلم برات تنگ شده، برای خنده‌هات، برای اخم‌هات؛ برای غر زدنت، برای موزیک گوش کردنت، برای تکنو زدنت، برای مشق نوشتنت، برای جوک گفتنت، برای... برای... برای...

آرین نازپرورده من! یادته وقتی می‌خواستی ملق بزنی روی زمین، بالش‌ها رو می‌چیدی که بدنت درد نگیره. آرامگاه ابدی تو، اون جای تنگ و تاریک، سرد و خشن، اذیتت نمی‌کنه؟

آرین؛ تو کجایی؛ کجا؟ می‌دونم گاهی میای و به ما سر می‌زنی، چون مزدا تو رو می‌بینه و صدات می‌زنه.

تو می‌تونی اون کبوتری باشی که بغ بغو کنان روی نرده‌های پنجره اتاقت می‌شینه و به دنبال دونه می‌گرده

تو می‌تونی اون گنجشکی باشی که کنار اون پنجره داره برای خودش لونه درست می‌کنه.

تو می‌تونی اون یاکریمی باشی که برای فرار از بارون، به زیر سایه‌بون پنجره اتاقت پناه آورده؛ پس عزیزدلم چرا وقتی پنجره را باز می‌کنیم ازمون فرار می‌کنی؟

تو که می‌دونی ما تشنه رد و نشونی از تو هستیم.

پسرم، این چه آمدنی بود و چه رفتنی؟"

Sunday, November 25, 2007

http://haniyeh22.blogfa.com/post-25.aspx
این وبلاگ رو یه برادر داغدیده برای خواهر جوونش که چند ماهه از دست داده می نویسه
و متاسفانه خبر رفتن یه عزیز کوچولوی دیگه به اسم یگانه رو هم داده

Sunday, November 18, 2007


مامانم الان سه ماهشه، یکی دو ماه دیگه می فهمن براشون چی فرستادم، فعلا حسابی خوش خوشن، ولی یه وقتایی دل مامان و بابام خیلی می گیره، نمی دونم باید چیکار کنم. آخه هر اتفاقی که شبیه اون موقعهای من میافته زود یاد من میافتن و بجای اینکه ذوق کنن اول حسابی گریه می کنن بعد ذوق می کنن. تازه همه به بابام میگن اجازه نداری برای نی نی جدید وبلاگ درست کنی چون ممکنه چشم بخوره و... از این چرت و پرتا دیگه. خلاصه دیگه از وبلاگ مبلاگ خبری نیست


همین

Wednesday, October 10, 2007

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار / ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته روح فزا از دهن یار بگو / نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام / شمه ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز / بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب / بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست / خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آنرا که تو در عشرتی ای مرغ چمن / به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست / عشوه ای زان لب شیرین شکر بار بیار

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید / ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن / وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار

Thursday, September 27, 2007


یه خبر خوب
یه برادر یا خواهر واسه مامان و بابام فرستادم
هشت ماه دیگه می رسه

Saturday, August 18, 2007


نازنین خانم ، همسایه دیوار به دیوار آرین، صاحب یه داداش کوچولوی خوشگل مامانی شد
همین امروز شنبه بیست و هفتم مرداد هشتاد و شش
یعنی یک روز بعد از تولد نازنین
مبارک آقا رضای گل و خانمش

Monday, August 13, 2007


خاله مامانم سه روزه که اومده پیش من، فقط 45 سالش بود
خاله پروانه به بهشت خوش اومدی

Saturday, July 28, 2007

Friday, June 29, 2007



اینها عکسهای هفت ماهگی آرین هستند
که یکی از دوستانمون گرفته بود
و من تا حالا ندیده بودمشون

Saturday, June 02, 2007


آرین این روز ها حتماً قیافه اش این شکلیه چون روحیه مامانش یه ذره بهتر شده

Friday, May 25, 2007

وبلاگ بچه ها راه اندازی شد
من به هیچ کس توصیه نمی کنم ببینه
شاید تحملش برای هر کسی آسون نباشه
من این وبلاگ رو برای دل مامان بابا هایی راه انداختم که می دونم چی می کشن
هر کس فکر می کنه براش سخت باشه تحمل دیدن عکس بچه ها و نحوه رفتنشون ، بهتره بهش سر نزنه


Saturday, May 19, 2007


پدر و مادر های قطعه 31 بهشت زهرا میخوان عکسها و مطالبشون در مورد بچه هاشون رو به من بدن تا یه وبلاگ برای بچه ها راه بندازم.
اگه کسی پیشنهادی برای اسمش و طرحش داره لطفاً برام بنویسه

Tuesday, May 08, 2007



ساقیا برخیز و در ده جام را/خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر/برکشم این دلق ازرق فام را
گرچه بد نامیست نزد عاقلان/ما نمی خواهیم نام و ننگ را
باده در ده، چند از این باد غرور/خاک بر سر نفس نا فرجام را
دود آه سینه نالان من/سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود/کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است/کز دلم یکباره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن/هرکه دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب/عاقبت روزی بیابی کام را

Thursday, April 26, 2007


مهر 85

Thursday, April 19, 2007


Saturday, April 14, 2007


آرین عزیزم، دلم برات تنگ شده مامانی. پسر قشنگم آخه تو کجا گذاشتی رفتی. تو که هیچوقت بدون مامان و بابات جایی نمی رفتی. پسر خوشگلم قربون اون دهنت که مثل گل می مونه، دلم دیگه طاقت نداره. آخه فکر نکردی مامان از غصه می میره.
َشاهزاده کوچولوم، آخه تو رو چه به فکر کردن.
آخه تو خیلی کوچولو بودی. قربون اون موهای خوشگلت. دارم از دوریت می میرم.دلم لک زده برای بغل کردنت. دلم یه ذره شده برای شیر دادنت، غذا دادنت. کپل مامان. چقدر تحمل خونه بدون تو سخته. به خدا دیگه طاقتم تموم شده. یعنی میشه یه شب که میخوابم و پا میشم ببینم همه چی خواب بوده.یعنی میشه دوباره بغلت کنم. دوباره صبح که از خواب پا میشی چونه کوچولوت رو ببوسم و دهنت رو با تموم وجود بو کنم.... ای خدای من . چرا اول زندگیمون بدبختی به این بزرگی رو نشونمون دادی. چرا جیگرمونو آتیش زدی. آخه مگه من چه گناهی کردم که باید از دست رفتن بچمو ببینم.....خدایا ، دلم برای بغل کردنش یه ذره شده....برای مامان گفتنش که هلاکم......آرینم، عزیز مامان، پسر قشنگم قربون صورت مثل ماهت. خدایا آخه چرا عقده حرف زدنش و شیطونیاشو به دلمون گذاشتی. وای که الان اگه پسرکم بود چه کارا که نمیکرد.....چقدر خونه بدون آرین سخته

Thursday, April 12, 2007









آرین و بابا بزرگهاش

Monday, April 09, 2007

....

Tuesday, April 03, 2007


من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک

Tuesday, March 27, 2007


عید امسال

Thursday, March 15, 2007


عید پارسال

Sunday, March 11, 2007

پارسال همین روز

Tuesday, February 27, 2007


امروز آرین 1 سال و 1 ماه و 1 هفته و 1 روزشه

Thursday, February 22, 2007

پارسال همین روز

امروز، دوم اسفند، چهلم آرینه

همین

Thursday, February 15, 2007

پارسال همین روز

Friday, February 09, 2007

شهریور 85
نور،مازندران
بیست آبان 85

Monday, February 05, 2007

وای که دیگه چقدر سخته روزای آخر بارداریم،حسابی اضافه وزن پیدا کردم و سنگین شدم و دست و پاهام ورم کرده،از اونجایی که میدونم بچه پسره و اسمش آرینه مدام باهاش حرف می زنم و دیگه این اواخر که حسابی تو شکمم تکون می خوره لذت می برم و اگه چند لحظه تکون نخوره نگرون میشم . با اینکه این اواخر خیلی سخته ولی لذت می برم که یک جا بشینم و به شکمم نگاه کنم تا آرینم تکون بخوره و همه رو خبر کنم که بیان ببینن.....28 دی شد و قرار بود فردا برم بیمارستان و زایمان کنم. همه چیز مرتب بود، خونمون مرتب مرتب ، همه چی خریده بودیم ، گل،شیرینی و هر چیزی که برای ورود یه مهمون کوچولو لازم بود.اتاق آرینم رو از دو ماه قبل با کمک باباش با بهترین سلیقه چیده بودیم.همه چیزش بهترین بود. توی این دو ماه آخر با باباش می رفتیم تو اتاقش و وسایلشو نگاه می کردیم، وای خدای من ، یعنی میشه ÷سرمون بشینه این وسط و با اسباب بازیهاش بازی کنه... یعنی این لباسا اندازشه...چه کیفی داشت اون روزا.
صبح 29 دی شد،صبح زود رفتیمبیمارستان ساعت هفت صبح بودکه بعد از معاینات با قرار قبلی برای ساعت 9 آماده شدم.وای که این دو ساعت انتظار چقدر سخت بود، همه نگران بودن، توی گوشه کنار اشکی هم می ریختن. من و باباش هم که توی همه چیز کنار هم بودیم فقط درباره مهمان کوچولومون صحبت می کردیم و لحظه شماری می کردیم ، غافل از اینکه توی فکر و دل باباش چی میگذره. خلاصه قبل از اینکه برم اتاق عمل باباش ازم فیلم گرفت و گفت که فکر می کنی آرین چه شکلیه. منم گفتم یه بچه تپل و سفید با موهای بوره. رفتم اتاق عمل ، از هیچی نمی ترسیدم فقط می خواستم زودتر بیام بیرون و آرین رو که 9 ماه تو شکمم بود و 9 ماه صورتشو مجسم می کردم ببینم و همش از خدا می خواستم که سالم باشه.
دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم،همه کنارم بودن ولی من چشمم فقط به دهن علی بود، راستش فقط به علی اطمینان داشتم که راستش رو بگه چون همه چیزو همیشه از علی میخواستم.قبل از اینکه من بپرسم خودش در گوشم گفت بچه سالمه،مشکلی نداره، دیگه خیالم راحت شد.همیشه بهترین خبر هارو از علی میشنیدم و دیگه همه چیز رو به علی شپردم.بچه رو آوردن که ببینم و بهش شیر بدم. وقتی دیدمش اول ترسیدم.خدایا این بچه من و علیه.خدایا شکرت یک پسر سفید ولی با موهای مشکی.همه تو بیمارستان بهش می گفتن تربچه نقلی چون سفید بود با لبهای قرمز قرمز.وای خدای من یعنی این مهمون کوچولو که مثل فرشته هاست بچه منه؟همه میرفتن و میومدن و نگاش میکردن میگفتن وای چقدر خوشگله، دختره یا پسره؟ اسمش چیه؟.... اصلا درد عمل رو احساس نمی کردم فقط می خواستم زودتر با آرین بریم خونه و همه چیز عادی بشه.خلاصه وقت مرخص شدن شد.ساک آرین رو که با وسواس چیده بودم دادیم به پرستار که لباساشو بپوشونن تا بریم به طرف یه زندگی سه نفره.ولی تا چند روز طول کشید تا خونه خلوت بشه و ما سه نفر زندگیمونو شروع کنیم ولی بالاخره شروع شد.تا سه ماه اول که علی نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارهای آرین رو هم خودش میکرد. توی هر کاری وارد بود.آنچنان کارهای آرین رو میکرد که من تعجب میکردم چون خودم میترسیدم بغلش کنم.فقط بهش شیر می دادمو نازش می کردم و باهاش حرف میزدم. وای چقدر دوسش داشتم. احساس غروری داشتم از اینکه غذای آرین رو من تامین میکنم .وای خدای من هر روز بیشتر از روز قبل دوسش داشتم. وقتی روز سوم فهمیدیم زردی داره با باباش بردیمش بیمارستان. 2،3 شب بیمارستان بودیم و آرین توی دستگاه بود تا زردیش برطرف بشه.شب که میشد باباش تو ماشین دم بیمارستان میخوابید و من هم تا صبح بالای سرش پلک نمیزدم.با اینکه سه روزش بیشتر نبود ولی اصلا آروم و قرار نداشت زیر دستکاه. بقیه بچه ها صاف می خوابیدن ولی آرین همش تکون می خورد و با دستش چشم بندش رو باز می کرد آرین تحمل بیمارستانو نداشت و تحمل این رو نداشت که همش بخوابه و چشماش بسته باشه....
خلاصه زندگیمون روال عادی گرفت واقعا به وجودش افتخار می کردیم و در اوج خوشبختی بودیم.همه چیزمون آرین بود،بهترین چیز ها برای آرین بود.همه برنامه ها گردش ها،همه چیز و همه جیز ،توی تمام این یک سال ، بر اساس برنامه آرین بود.هر جا می رفتیم با آرین می رفتیم هیچ جا نمیشد برای گردش بریم و آرین رو پیش کسی بذاریم. اگه نمیشد ببریمش ، نمی رفتیم. آرین روز به روز شیرین تر می شد،خوشگل تر می شد همه جا با افتخار می بردیمش، بهترین بچه ای بود که .....
از وقتی خیلی کوچیک بود همیشه با این جمله من میخندید: تو عزیز مامااااااانی تو عسل ماماااااانی تو عشق مامااااانی... این جمله رو کشیده براش میگفتم و در هر شرایطی بود می خندید.وای خدای من اولین باری که خندید، اولین باری که نشست،ایستا د، راه رفت. وای خدا مگه بچه از این شیرین تر میشه، مگه خوشبختی از این بیشتر میشه؟ هیچ اذیتی برامون نداشت.همش می خندید فقط شب که میشد نمی خواست بخوابه،پسرم خواب رو دوست نداشت.همیشه می خواست بازس کنه.شیرین زبونی کنه ولی شبا ما میخواستیم بخوابه ولی وقتی میخوابید هم دلمون براش تنگ می شد و میگفتیم کاش نمی خوابید....
مامان قربون اون تاتی کردنت وای خدای من چند قدم تاتی می کنه وخودشو میندازه بغل باباش. عل یبذار بازم تاتی کنه ازش عکس بگیرم، فیلم بگیرم....آی قربونت برم که دیگه بزرگ شدی.قربون قد و بالات خپل مامان
صبح که باباش میرفت سر کار بیدار میشد میومد تو تخت من میخوابیدیم باهم تا ظهر می خوابیدیم.بیدار که میشد میومد بغلم و دوتایی میخندیدیم من خودمو به خواب می زدم صورتشو میذاشت رو صورتم و می خندید. بعد پا می شدیمبه باباش زنگ می زدیم و میگفتیم سلام بابای قشنگم...بابا...دد... بعد دست و صورتشو میشستم و میشست تو صندلی غذاش صبحونه می خورد بعد یه پرتقال درسته میدادم دستش همشو می خورد. قربونت بشم مامان چقدر تو پرتقال دوست داری شکموی من ....آرین بدو بابا اومد...تاتی تاتی میومد پشت در خونه ، در که باز میشد دیگه کسی جلودارش نبود.میرفت بغل باباش و دیگه تکون نمیخورد.باباش هی قربون صدقش می رفت و باهاش بازی می کرد و آرین میرفت تو اتاقش کتاب میاورد باباش بخونه و بعد با هم میرفتن پای کامپیوتر عکس نگاه می کردن.....
امروز 15 دی 85 میخوایم بریم مهمونی.آرین رو گذاشتم پیش مامان بزرگشکه درس بخونم ولی دلم طاقت نیاورد رفتم پایین پیشش گفتم امروز درس نمی خونم دلم برای آرین تنگ میشه. عصر شد حموم بودم مامانم پهلوی آرین بود صدای گریه آرین اومد نفسم بند اومد گفتم چی شد مامانم گفت هیچی...آرین یه ذره بالا آورد.چرا؟ حتما غذاش سنگینی کرده رو دلش.بغلش کردم، چسبیده بود بهم، ترسیده بود از استفراغ.اشکهاش هنوز رو لپش بود
باباش از سر کار اومد. علی آرین حالش به هم خورد
چیزی نیست. حتما غذا زیاد خورده
خیالم راحت شد.هر چی علی بگه درسته. رفتیم مهمونی آرین بغل علی دوباره بالا آورد. ترسیدم.به خودم لرزیدم.رفتیم خونه. همش بالای سرش بودیم.علی نگرون نگاهش می کرد.نازش می کرد.قربون صدقش می رفت.آرین خواب بود.پسر قشنگم،پاشو قربونت برم بابا.پسر بابا.پسر بابا....صبح ساعت 6 رفتیم بیمارستان.تو بیمارستان ترسیده بود.سرم بهش وصل کردن.رگ از پاش گرفتن.وای که مردم از صدای گریه هاش.وای دارم دیوونه میشم.علی، آرین.علی چیکار کنیم؟ چیزی نیست نترس عزیزم. سرم همش می رفت ولی آرین طاقت نداشت.آرینم تحمل بیمارستان رو نداشت.بیقراری می کرد.گریه می کرد. میخواست تو بغل باشه.کلافه بود. تا عصر خیلی خوب شد.آب میخورد .آب میوه می خورد.رفتیم خونه.آرین و باباش خوابیدن.خیالم راحت بود . آرین خوب شده بود.همه خونه رو تمیز کردم.آرین و باباش کنار هم خوابیده بودن و من خوشحال خوشحال بودم. ....پسر قشنگم بیدار شدی؟قربونت برم.بریم لباس عوض کنیم موهای قشنگتو شونه کنیم.علی هم دید آرین بهتره خوابید. لرز کرده بود. من و آرین رفتیم پیش مامان میترا که باباش بخوابه.همیشه علی حواسش به من و آرین بودحالا من باید حواسم باشه. آرین خوب خوب بود آب سیب میخورد. بخور مامان قربونت بره.یه قاشق دیگه بخور. آخ جون همه رو خورد.لالا داری مامان؟ بخواب. رفتم بالا غذای باباش رو هم دادم. قاشق قاشق گذاشتم دهنش.
شب ساعت 2،3 تب کرد باز.چی کار کنیم؟ خدایا آرینمو از خودت میخوام.زودتر خوب شه دیگه طاقت مریضیشو ندارم.علی رو می دیدم که چه زجری داره میکشه از اینکه آرین مریضه. پاشویه کردیم تبش اومد پایین... یک، دو،سه، ای قربون دهنت مامان.آفرین سوپتو بخور مامان.حسابی سوپ میخورد وشیر و او آر اس. آخه یه ذره اسهال میکرد ولی حسابی می خورد.
بغلش کردم. وای چرا انقدر سبک شده؟ وای خدا . تنم لرزید. دیگه شروع کرد پشت سر هم اسهال شدید. تا بخوایم بپوشونیمش دیدم دستاش کبود شد. علی علی.رفتیم بیمارستان. تو بغلم بود.نگاه می کرد. علی زود باش.گریه می کردم.علی لباش داره کبود میشه.علی چیزی نمی گفت.به سرعت می رفت.دستاشو می بوسیدم.وای خدای من.آرینم.قربونت بشم.رسیدیم.نمیخوام آرینم رو تو بیمارستان ببینم.دکتر اومد بالای سرش.این بچه حالش بده.اکسیژن.پرستار.پرستار.....آرین ترسیده بود.باباش رفته بود دنبال کارهای پذیرش.رفتم نازش کردم.باهاش حرف زدم.موهاشو ناز کردم.باهاش دالی بازی میکردم تا بذاتره ماسک رو براش نگه دارم....علی چیکار باید بکنیم
بردنش بخش.ازش رگ بگیرن.آرین گریه می کرد.نمیذاشتن من برم تو اتاق.علی،علی،..... نه دیگه کسی راستش رو بهم نمیگفت.خود علی باید از بقیه می پرسید. طول راهرو رو راه میرفتم میدویدم. گریه می کردم.ای خدا چیکار می کنن پس اینا.
علی زنگ زد دوستاش بیان.وای خدای منعلی هیچوقت از کسی کمک نمیخواد.خ.دش از عهده هر کاری بر میاد. وا خدای من چی داره سر آرینم میاد.وای خدا علی چرا دیگه آرومم نمی کنه؟ علی چرا گریه می کنه؟
دیگه صدای گریه آرینم نمیومد. وای دارم دیوونه میشم. وای آرینم داره از دستم میره.وای خدای من...
آرین آرین... فرهاد و باوند آرین رو بغل کردن آوردن بیرونکه ببرن یه اتاق دیگه
فرهاد کجا می برینش؟
پی آی سی یو
وای خدای من ، علی تو می گفتی پی آی سی یو برای بچه های خیلی بد حاله. علی تورو خدا. حالش خیلی بده؟
رفتم بالای سرش . فقط یه طرف رو نگاه میکرد.با اون چشمای خوشگلش دیگه چیزی رو دنبال نمی کرد.بیحال بود. باهاش حرف زدم.عکس العملی نشون نمیداد.به پرستار گفتم نمیشنوه.گفت سرتو ببر پایین زیر دستگاه.آرین .مامان.قربون صورتت.پسر قشنگم... نترسی مامان.شازده کوچولوی من.هیچی نیست. همون موقع گفت ما...با...این آخرین باری بود که صدای قشنگش رو شنیدیم.گریه میکردیم.علی هم. چشمای پسرم رو بستن که خشک نشه.آخه آرین من که عادت نداره چشماش بسته باشه.آخه عادت نداره ثابت رو تخت بخوابه... یهو دیدم نفسش چند ثانیه قطع شد.....علی........برو بیرون....بیرونم کردن. نذاشتن پیش آرینم بمونم.خیلی تو راهرو منتظر بودم.علی رو صدا می کردم.آخه علی همیشه بهترین خبر ها رو میداد.بیا دیگه.بیا بگو کاملیا،آرین خوب شد.همه چی رفع شد.منتظر شدم.راه رفتم.گریه کردم.بیمارستان پیج کرد کد 99 .نشستم.دیگه نتونستم پاشم زدم تو سرم.آرین حالش خراب خرابه
علی تورو خدا بیا بیرون. علی اومد بیرون .نگاهش کردم.رنگش پریده بود.وای آرینم.... علی ، علی راستشو بگو.تو همیشه خبر خوب میدی.علی از حال رفت.علی از پا افتاد. پس من چیکار کنم.توروخدا حواستون به علی باشه.خانم دکتر آرین زنده میمونه؟ چی بگم چی بگم؟ دعا کنین. همه چیز روی سرم خراب شد.آرین کوچولوی من مثل فرشته ها روی تخت دراز کشیده بود. با دستگاه نفس می کشید.آرین خوشگلم.آرین تپلم.شازده کوچولومون روی تخت دراز کشیده بود.موهای خوشگلش رو ناز می کردم.اتل متل می خوندم براش ولی آرینم نمی خندید.آرین نمی گفت اباب.نمی گفت مامان. نمی گفت دد....باهاش حرف می زدم.آرین مامان . تو که عادت نداشتی اینقدر بخوابی.جون مامان چشماتو باز کن. قربون دهن گلت
پیشی چی میگه؟ میو میو مرغه چی میگه؟ غد غد غدا نری خونتون تورو به خدا. ببین مامان داره گریه میکنه. تو که تحملش رو نداشتی...
ولی دیگه آرینم نبود. فردا و پس فردا همش منتظر بودیم قلب کوچولوی آرین وایسته. چون دیگه پسرم نه مغز داشت نه هیچی... فقط قلب کوچولوش چهار روز مثل ساعت میزد. تاپ تاپ...میشستم بالای سرش باهاش حرف می زدم تا قلب کوچولوش وایسته
تموم بدن آرینم باد کرده بود. دستاشو پاهاشو می بوسیدم چون می دونستم دیگه نمی تونم صداشو تو خونه بشنوم.دیگه نمی تونم بغلش کنم.
.
.
.
.
.
الان آرین تو سردخونه بیمارستانه. وای خدای من دارم میرم آرین رو شناسایی کنم و تحویل بگیرم.چقدر این پارچه سفید بهش میاد.مثل همیشه.صورتش رو باز کردن. مثل گل خوابیده بود. سرش رو ناز کردم.باهاش خداحافظی کردم. دست علی رو فشار دادم.....وای میخوان بذارنش زیر خاک.آرین عادت داره تو تختش بخوابه فقط. اصلا عادت نداره زیاد بخوابه.فقط با من و باباش میخوابه... طاق باز نمی خوابه هیچوقت. وای وای . آرین. مامان یرگرد/
دیگه بسمونه. دیگه طاقت ندارم. جون مامان.جون بابا برگرد آرین.
خاک نریزین رو بچم.
علی آرین بدون من نمیتونه.
علی من نمیتونم.
.
.
.
الان یک ماهه آرین رو ندیدم.الان یک ماهه آرینم رو بغل نکردم.چیکار کنم ؟ بدون آرینم خیلی سخته.همش منتظرشم که بیاد بگه مامان. ولی دیگه نیست.همه جا عکس هاشه
فکر اینکه الان آرین تو یک جای تاریک دربسته پر از جونوره دیوونم میکنه. ای خدا مگه ما چیکار کردیم که این بلا رو سرمون آوردی. چرا باید مرگ پسرکمونو ببینیم
ای خدای من خیلی سخته این همه راه باید بریم تا فقط خاکشو ببینیم.صدای مردم همش تو سرم میپیچه
چقدر خوشگله.چه موهای بلندی داره. دختره؟ خدا شفاش بده. براش دعا میکنم.
درست مثل روز اول.
بعد از اینکه قلب کوچولوی آرینم ایستاد دوتایی برگشتیم خونه.ساک لباسهاش دستم بود.هنوز آخرین لباسهاش تو ساکشه.هنوز درش رو باز نکردم که بوش نره.هر لحظه منتظرم صدا کنه مامان. یا به به بخواد.وقتتی میام تو اتاقم همش منتظرم بیاد پشت در در بزنه.
ولی دیگه آرینم نیست. آرینم یک فرشته بود که لیاقتشو نداشتیم.همیشه با لباس سفید و دوتا بال کوچیک تصورش می کنم که تو آسمونه.
با اون موهای خوشگلش که ریخته رو پیشونیش
ای خدای من خودت مراقب شازده کوچولومون باش.

Sunday, February 04, 2007


دهم مهر هشتادوپنج
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت ....روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود....بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم ....وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد ....دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن ....در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم ....کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

Saturday, February 03, 2007

Friday, February 02, 2007

پارسال همین روز










غم زمانه خورم یا فراق یار کشم.... به طاقتی که ندارم ،کدام بار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم ....نه پای عقل که در دامن قرار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او....نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
چو می توان به صبوری کشید جور عدو....چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام باده وصل....ضرورت است که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آرم....کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

Thursday, February 01, 2007


پارسال همین روز

Wednesday, January 31, 2007

پارسال همین روز.

به خدا دلم تنگ شده
امروز دقیقا بیست و یک روز از رفتن آرین میگذره
بالاخره امروز تونستم یه ذره خودمو خالی کنم
ولی فقط یه ذره

Monday, January 22, 2007

in neveshteh az webloge Elnaz ammeye aryaneh. (elnazestaan.blogspot.com)
Elnaz joon ba ejaze:
تازه دیشب بعد از مدتها که خدا اصلاً محل من نمیذاشت ، مثل اینکه یک نگاهی هم به من کرد .... آخه از روزی که آرین رفته هر روز
به خدا میگفتم آخه بی انصاف اقلاً یک شب بگذار بیاد تو خوابم ببینم کجاست ، میدونستم که حتماً جایه خوبیه ولی میخواستم مطمئن شم ..... دیشب به خودم گفتم خوب شاید دوست نداره بیاد تو خوابت......به خدا گفتم پس توی خوابه هر کی که میره فقط جوری باشه که منم خبردار بشم ......................وقتی صبح الهام زنگ زد و گفت خوابه آرین جونمو دیده همه بدنم یخ کرد ..........گفت خواب دیده که رفته توی یک باغ خیلی قشنگ ، یک جایی که میتونسته از توش یک بچه رو با خودش بیاره ....ته باغ یک بچه نشسته بوده با موهای بلند شبیه آرین ( ولی 2-3 سالش بوده) پشتش به الهام بوده دورشم پر از خانم هایی با شال و لباس سفید ..... به یکیشون میگه : من این بچه رو میخوام....میگن این نمیاد ....اینجا میخواد بمونه....چند وقت پیشم یک خانم و آقای جوون بردنش .....ولی یک سالم نتونستن نگهش دارن......هر کاری کردن نموند...... به زور برگشت .......این نمیاد ( خوب معلومه که نمیاد یک فرشته که تو زمین نمیتونه زندگی کنه)............................. وای خدا خیالم راحت شد حالا دیگه مطمئن شدم که اونجا رو دوست داره .....ازت ممنونم.........فقط میخوام بگم آرین هر جا که هستی تا همیشه خیلی دوستت دارم عزیز دلم

Saturday, January 20, 2007

من دیگه نوشتنم نمیاد
آخه اصلاً بلد نیستم
همینجوری فقط عکسهایی که از آرین دارم رو میذارم و اگه اتفاق خاصی افتاد مینویسم
از همه عزیزای ناشناسی هم که احساسات قشنگشونو می نویسن ممنونم
یکی از دوستان هم زحمت کشیده و یه وبلاگ جدید درست کرده که شاید از این به بعد تو اون عکسهاشو بذارم
ضمناً تولد یک سالگی آرین هم جمعه صبح با کیک و شمع بالای سرش بودیم
اینجا تو این عکس آرین دقیقاً 11 ماهشه


Thursday, January 18, 2007



نمی دونم باید چیکار کنم.هنوز انگار باورم نشده. وقتی یه نفر اسم مرگ رو در مورد آرین میاره تا یک ساعت تو بهتم آخرشم به نتیجه ای نمی رسم. آخه یعنی چی آرین مرده؟ احساسمون تا حالا که یه احساس نسبت به یه اتفاق موقته . همش این حسو دارم که یه اتفاق بدی افتاده و تموم میشه، فقط باید چند روز تحملش کرد. یک عالمه هم عکس و فیلم داریم. 2500 تا عکس و نزدیک 20 ساعت فیلم نمیدونم با اینا باید چیکار کنم. فردا صبح تولدشه، کیک با شمع 1 گرفتیم فردا میریم پیشش.

Tuesday, January 16, 2007

آرین پنجشنبه عصر فقط یه نوبت استفراغ کرد و بعد هم آخر شب یه نوبت دیگه بعدش تا صبح خوب بود تا دم صبح که یه بار دیگه کرد و بردیمش بیمارستان و در تماس با دکترش گفت که این روز ها خیلی شایع شده و به این صورته که 24 ساعت استفراغ و بعد دوسه روز اسهال می کنه همین هم شد و ظهر جمعه دیگه اثری از استفراغ نبود و شیر می خورد ولی تا ساعت 9 شب محض احتیاط تو بیمارستان و با سرم نگهش داشتیم و بعد با توصیه دکترش اومدیم خونه که میشد جمعه شب .شب تب خفیفی کرد که با استامینوفن و پاشویه کنترل میشد و نصفه شب هم اسهال خفیفی شروع شد که چند برابر حجمی که اسهال میکرد مایعات میخورد و حال عمومیش تا دم صبح شنبه رو به بهبودی بود تا ظهر شنبه هم همین روند رو به بهبودی ادامه داشت با اسهال خفیف .
ظهر یکدفعه در عرض یک ربع سه بار اسهال بسیار شدید و حجیم کرد و تا بخوایم پمپرزاشو عوض کنیم و لباسشو بپوشونیم دست و پاش کبود شد و فوری رسوندیمش بیمارستان که بلافاصله بهش اکسیژن دادیم و کبودیش برطرف شد ولی روند رگ گیری به دلیل افت فشار شدید و تپل بودن آرین یک ساعت طول کشید که در این مدت هم دچار افت هوشیاری و هم تشنج و هم تب 40 درجه شد و بالاخره از رگ گردنش بهش سرم وصل کردن و به آی سی یو رفت .تا دوسه ساعتی هم دست و پا تکون می داد و صداهایی هم میکرد ولی عصر شنبه جلوی چشم خودم نفسش قطع شد و به دستگاه وصلش کردیم و از اون موقع به بعد دیگه هیچوقت خودش نفس نکشیدهمون شب متخصص نورولوژی معاینه اش کرد و گفت هیچ رفلکسی نداره و اگه این وضعیت 12 ساعت ادامه پیدا کنه و نوار مغز هم موجی نداشته باشه مرگ مغزی قطعیه .همین وضعیت 4 شبانه روز ادامه داشت و با اصرار ما هم دستگاههارو جدا نمیکردن تا اینکه چهارشنبه ساعت ده شب خودش رفت. پزشک قانونی هم کالبد شکافی و نمونه برداری کرد که بعداً علت دقیق رو بهمون بگن
همین

دیروز (دوشنبه) رفتیم پیش آرین . گلهاشو براش یردیم و یک ساعتی پیشش بودیم . من و مامانش و دوتا مامان بزرگاش و عمه النازش. نمیخوام ناراحتتون کنم ولی سنگ قبر های خیلی خوشگلی براش دیدیم منتها هنوز اونجارو سیمان نکردن ، باید صبر کنیم. ولی طرح قشنگی داریم براش. بعدا عکساشو میذارم اینجا. فعلا همینو دارم که کیفیتشم خوب نیست زیاد. اگه اونجاها گذرتون افتاد فعلا بهش سر نزنید تا اول خوشگلش کنم بعد

Sunday, January 14, 2007



امشب همه بودن ، آرین هم بود
همه جای خونه بود
گلبارون شده بود پسرم
ولی بین همه گلها اون یه چیز دیگه بود
می دونم برای هر کسی بچه خودش با همه بچه ها فرق می کنه ، ولی آرین برای همه اطرافیان با همه بچه های دیگه فرق داشت
آرزو می کنم بچه های همتون کنارتون بمونن برای همیشه
دلم برای آرین خیلی تنگ شده
فردا با مامانش میریم سر خاکش تا این گلهارو براش ببریم جمعه هم تولدشه با کیک میریم سر خاکش. من از فردا میرم سر کارم نمیدونم وقتی میام خونه چه جوری باید خستگیمو در کنم ،دلم براش تنگ شده
خیلی

راستش من این وبلاگ رو برای آرین درست کردم که تا وقتی کوچیکه خودم براش عکس بذارم و هروقت تونست بنویسه بسپارم به خودش. برای همین هم به اسم خودش درست کردم که بزرگ شد هم بتونه استفاده کنه، ولی خوب نشد. حالا میخوام هم به خواست بقیه و هم برای دل خودم نوشتن رو اینجا ادامه بدم و آرین رو حد اقل تو دنیای مجازی تا وقتی که میتونم زنده نگه دارم، ولی نه هیچوقت وبلاگ نویس بودم و نه اصلا نویسنده بودم. هیچ ایده ای هم برای اینکه چی بنویسم و چه جوری ادامه بدم ندارم. فکر می کنم بهترین کار اینه که همه شماهایی که میاید اینجا سر می زنید پیشنهاد بدین که من چیکار کنم و چه راهی رو تو این وبلاگ ادامه بدم که همیشه خوندنی بمونه .
دیگه خودتون می دونین
منتظر نظراتون هستم
مرسی
راستی این آخرین عکسیه که از آرین دارم