Tuesday, February 27, 2007
Thursday, February 22, 2007
Thursday, February 15, 2007
Friday, February 09, 2007
Monday, February 05, 2007
وای که دیگه چقدر سخته روزای آخر بارداریم،حسابی اضافه وزن پیدا کردم و سنگین شدم و دست و پاهام ورم کرده،از اونجایی که میدونم بچه پسره و اسمش آرینه مدام باهاش حرف می زنم و دیگه این اواخر که حسابی تو شکمم تکون می خوره لذت می برم و اگه چند لحظه تکون نخوره نگرون میشم . با اینکه این اواخر خیلی سخته ولی لذت می برم که یک جا بشینم و به شکمم نگاه کنم تا آرینم تکون بخوره و همه رو خبر کنم که بیان ببینن.....28 دی شد و قرار بود فردا برم بیمارستان و زایمان کنم. همه چیز مرتب بود، خونمون مرتب مرتب ، همه چی خریده بودیم ، گل،شیرینی و هر چیزی که برای ورود یه مهمون کوچولو لازم بود.اتاق آرینم رو از دو ماه قبل با کمک باباش با بهترین سلیقه چیده بودیم.همه چیزش بهترین بود. توی این دو ماه آخر با باباش می رفتیم تو اتاقش و وسایلشو نگاه می کردیم، وای خدای من ، یعنی میشه ÷سرمون بشینه این وسط و با اسباب بازیهاش بازی کنه... یعنی این لباسا اندازشه...چه کیفی داشت اون روزا.
صبح 29 دی شد،صبح زود رفتیمبیمارستان ساعت هفت صبح بودکه بعد از معاینات با قرار قبلی برای ساعت 9 آماده شدم.وای که این دو ساعت انتظار چقدر سخت بود، همه نگران بودن، توی گوشه کنار اشکی هم می ریختن. من و باباش هم که توی همه چیز کنار هم بودیم فقط درباره مهمان کوچولومون صحبت می کردیم و لحظه شماری می کردیم ، غافل از اینکه توی فکر و دل باباش چی میگذره. خلاصه قبل از اینکه برم اتاق عمل باباش ازم فیلم گرفت و گفت که فکر می کنی آرین چه شکلیه. منم گفتم یه بچه تپل و سفید با موهای بوره. رفتم اتاق عمل ، از هیچی نمی ترسیدم فقط می خواستم زودتر بیام بیرون و آرین رو که 9 ماه تو شکمم بود و 9 ماه صورتشو مجسم می کردم ببینم و همش از خدا می خواستم که سالم باشه.
دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم،همه کنارم بودن ولی من چشمم فقط به دهن علی بود، راستش فقط به علی اطمینان داشتم که راستش رو بگه چون همه چیزو همیشه از علی میخواستم.قبل از اینکه من بپرسم خودش در گوشم گفت بچه سالمه،مشکلی نداره، دیگه خیالم راحت شد.همیشه بهترین خبر هارو از علی میشنیدم و دیگه همه چیز رو به علی شپردم.بچه رو آوردن که ببینم و بهش شیر بدم. وقتی دیدمش اول ترسیدم.خدایا این بچه من و علیه.خدایا شکرت یک پسر سفید ولی با موهای مشکی.همه تو بیمارستان بهش می گفتن تربچه نقلی چون سفید بود با لبهای قرمز قرمز.وای خدای من یعنی این مهمون کوچولو که مثل فرشته هاست بچه منه؟همه میرفتن و میومدن و نگاش میکردن میگفتن وای چقدر خوشگله، دختره یا پسره؟ اسمش چیه؟.... اصلا درد عمل رو احساس نمی کردم فقط می خواستم زودتر با آرین بریم خونه و همه چیز عادی بشه.خلاصه وقت مرخص شدن شد.ساک آرین رو که با وسواس چیده بودم دادیم به پرستار که لباساشو بپوشونن تا بریم به طرف یه زندگی سه نفره.ولی تا چند روز طول کشید تا خونه خلوت بشه و ما سه نفر زندگیمونو شروع کنیم ولی بالاخره شروع شد.تا سه ماه اول که علی نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارهای آرین رو هم خودش میکرد. توی هر کاری وارد بود.آنچنان کارهای آرین رو میکرد که من تعجب میکردم چون خودم میترسیدم بغلش کنم.فقط بهش شیر می دادمو نازش می کردم و باهاش حرف میزدم. وای چقدر دوسش داشتم. احساس غروری داشتم از اینکه غذای آرین رو من تامین میکنم .وای خدای من هر روز بیشتر از روز قبل دوسش داشتم. وقتی روز سوم فهمیدیم زردی داره با باباش بردیمش بیمارستان. 2،3 شب بیمارستان بودیم و آرین توی دستگاه بود تا زردیش برطرف بشه.شب که میشد باباش تو ماشین دم بیمارستان میخوابید و من هم تا صبح بالای سرش پلک نمیزدم.با اینکه سه روزش بیشتر نبود ولی اصلا آروم و قرار نداشت زیر دستکاه. بقیه بچه ها صاف می خوابیدن ولی آرین همش تکون می خورد و با دستش چشم بندش رو باز می کرد آرین تحمل بیمارستانو نداشت و تحمل این رو نداشت که همش بخوابه و چشماش بسته باشه....
خلاصه زندگیمون روال عادی گرفت واقعا به وجودش افتخار می کردیم و در اوج خوشبختی بودیم.همه چیزمون آرین بود،بهترین چیز ها برای آرین بود.همه برنامه ها گردش ها،همه چیز و همه جیز ،توی تمام این یک سال ، بر اساس برنامه آرین بود.هر جا می رفتیم با آرین می رفتیم هیچ جا نمیشد برای گردش بریم و آرین رو پیش کسی بذاریم. اگه نمیشد ببریمش ، نمی رفتیم. آرین روز به روز شیرین تر می شد،خوشگل تر می شد همه جا با افتخار می بردیمش، بهترین بچه ای بود که .....
از وقتی خیلی کوچیک بود همیشه با این جمله من میخندید: تو عزیز مامااااااانی تو عسل ماماااااانی تو عشق مامااااانی... این جمله رو کشیده براش میگفتم و در هر شرایطی بود می خندید.وای خدای من اولین باری که خندید، اولین باری که نشست،ایستا د، راه رفت. وای خدا مگه بچه از این شیرین تر میشه، مگه خوشبختی از این بیشتر میشه؟ هیچ اذیتی برامون نداشت.همش می خندید فقط شب که میشد نمی خواست بخوابه،پسرم خواب رو دوست نداشت.همیشه می خواست بازس کنه.شیرین زبونی کنه ولی شبا ما میخواستیم بخوابه ولی وقتی میخوابید هم دلمون براش تنگ می شد و میگفتیم کاش نمی خوابید....
مامان قربون اون تاتی کردنت وای خدای من چند قدم تاتی می کنه وخودشو میندازه بغل باباش. عل یبذار بازم تاتی کنه ازش عکس بگیرم، فیلم بگیرم....آی قربونت برم که دیگه بزرگ شدی.قربون قد و بالات خپل مامان
صبح که باباش میرفت سر کار بیدار میشد میومد تو تخت من میخوابیدیم باهم تا ظهر می خوابیدیم.بیدار که میشد میومد بغلم و دوتایی میخندیدیم من خودمو به خواب می زدم صورتشو میذاشت رو صورتم و می خندید. بعد پا می شدیمبه باباش زنگ می زدیم و میگفتیم سلام بابای قشنگم...بابا...دد... بعد دست و صورتشو میشستم و میشست تو صندلی غذاش صبحونه می خورد بعد یه پرتقال درسته میدادم دستش همشو می خورد. قربونت بشم مامان چقدر تو پرتقال دوست داری شکموی من ....آرین بدو بابا اومد...تاتی تاتی میومد پشت در خونه ، در که باز میشد دیگه کسی جلودارش نبود.میرفت بغل باباش و دیگه تکون نمیخورد.باباش هی قربون صدقش می رفت و باهاش بازی می کرد و آرین میرفت تو اتاقش کتاب میاورد باباش بخونه و بعد با هم میرفتن پای کامپیوتر عکس نگاه می کردن.....
امروز 15 دی 85 میخوایم بریم مهمونی.آرین رو گذاشتم پیش مامان بزرگشکه درس بخونم ولی دلم طاقت نیاورد رفتم پایین پیشش گفتم امروز درس نمی خونم دلم برای آرین تنگ میشه. عصر شد حموم بودم مامانم پهلوی آرین بود صدای گریه آرین اومد نفسم بند اومد گفتم چی شد مامانم گفت هیچی...آرین یه ذره بالا آورد.چرا؟ حتما غذاش سنگینی کرده رو دلش.بغلش کردم، چسبیده بود بهم، ترسیده بود از استفراغ.اشکهاش هنوز رو لپش بود
باباش از سر کار اومد. علی آرین حالش به هم خورد
چیزی نیست. حتما غذا زیاد خورده
خیالم راحت شد.هر چی علی بگه درسته. رفتیم مهمونی آرین بغل علی دوباره بالا آورد. ترسیدم.به خودم لرزیدم.رفتیم خونه. همش بالای سرش بودیم.علی نگرون نگاهش می کرد.نازش می کرد.قربون صدقش می رفت.آرین خواب بود.پسر قشنگم،پاشو قربونت برم بابا.پسر بابا.پسر بابا....صبح ساعت 6 رفتیم بیمارستان.تو بیمارستان ترسیده بود.سرم بهش وصل کردن.رگ از پاش گرفتن.وای که مردم از صدای گریه هاش.وای دارم دیوونه میشم.علی، آرین.علی چیکار کنیم؟ چیزی نیست نترس عزیزم. سرم همش می رفت ولی آرین طاقت نداشت.آرینم تحمل بیمارستان رو نداشت.بیقراری می کرد.گریه می کرد. میخواست تو بغل باشه.کلافه بود. تا عصر خیلی خوب شد.آب میخورد .آب میوه می خورد.رفتیم خونه.آرین و باباش خوابیدن.خیالم راحت بود . آرین خوب شده بود.همه خونه رو تمیز کردم.آرین و باباش کنار هم خوابیده بودن و من خوشحال خوشحال بودم. ....پسر قشنگم بیدار شدی؟قربونت برم.بریم لباس عوض کنیم موهای قشنگتو شونه کنیم.علی هم دید آرین بهتره خوابید. لرز کرده بود. من و آرین رفتیم پیش مامان میترا که باباش بخوابه.همیشه علی حواسش به من و آرین بودحالا من باید حواسم باشه. آرین خوب خوب بود آب سیب میخورد. بخور مامان قربونت بره.یه قاشق دیگه بخور. آخ جون همه رو خورد.لالا داری مامان؟ بخواب. رفتم بالا غذای باباش رو هم دادم. قاشق قاشق گذاشتم دهنش.
شب ساعت 2،3 تب کرد باز.چی کار کنیم؟ خدایا آرینمو از خودت میخوام.زودتر خوب شه دیگه طاقت مریضیشو ندارم.علی رو می دیدم که چه زجری داره میکشه از اینکه آرین مریضه. پاشویه کردیم تبش اومد پایین... یک، دو،سه، ای قربون دهنت مامان.آفرین سوپتو بخور مامان.حسابی سوپ میخورد وشیر و او آر اس. آخه یه ذره اسهال میکرد ولی حسابی می خورد.
بغلش کردم. وای چرا انقدر سبک شده؟ وای خدا . تنم لرزید. دیگه شروع کرد پشت سر هم اسهال شدید. تا بخوایم بپوشونیمش دیدم دستاش کبود شد. علی علی.رفتیم بیمارستان. تو بغلم بود.نگاه می کرد. علی زود باش.گریه می کردم.علی لباش داره کبود میشه.علی چیزی نمی گفت.به سرعت می رفت.دستاشو می بوسیدم.وای خدای من.آرینم.قربونت بشم.رسیدیم.نمیخوام آرینم رو تو بیمارستان ببینم.دکتر اومد بالای سرش.این بچه حالش بده.اکسیژن.پرستار.پرستار.....آرین ترسیده بود.باباش رفته بود دنبال کارهای پذیرش.رفتم نازش کردم.باهاش حرف زدم.موهاشو ناز کردم.باهاش دالی بازی میکردم تا بذاتره ماسک رو براش نگه دارم....علی چیکار باید بکنیم
بردنش بخش.ازش رگ بگیرن.آرین گریه می کرد.نمیذاشتن من برم تو اتاق.علی،علی،..... نه دیگه کسی راستش رو بهم نمیگفت.خود علی باید از بقیه می پرسید. طول راهرو رو راه میرفتم میدویدم. گریه می کردم.ای خدا چیکار می کنن پس اینا.
علی زنگ زد دوستاش بیان.وای خدای منعلی هیچوقت از کسی کمک نمیخواد.خ.دش از عهده هر کاری بر میاد. وا خدای من چی داره سر آرینم میاد.وای خدا علی چرا دیگه آرومم نمی کنه؟ علی چرا گریه می کنه؟
دیگه صدای گریه آرینم نمیومد. وای دارم دیوونه میشم. وای آرینم داره از دستم میره.وای خدای من...
آرین آرین... فرهاد و باوند آرین رو بغل کردن آوردن بیرونکه ببرن یه اتاق دیگه
فرهاد کجا می برینش؟
پی آی سی یو
وای خدای من ، علی تو می گفتی پی آی سی یو برای بچه های خیلی بد حاله. علی تورو خدا. حالش خیلی بده؟
رفتم بالای سرش . فقط یه طرف رو نگاه میکرد.با اون چشمای خوشگلش دیگه چیزی رو دنبال نمی کرد.بیحال بود. باهاش حرف زدم.عکس العملی نشون نمیداد.به پرستار گفتم نمیشنوه.گفت سرتو ببر پایین زیر دستگاه.آرین .مامان.قربون صورتت.پسر قشنگم... نترسی مامان.شازده کوچولوی من.هیچی نیست. همون موقع گفت ما...با...این آخرین باری بود که صدای قشنگش رو شنیدیم.گریه میکردیم.علی هم. چشمای پسرم رو بستن که خشک نشه.آخه آرین من که عادت نداره چشماش بسته باشه.آخه عادت نداره ثابت رو تخت بخوابه... یهو دیدم نفسش چند ثانیه قطع شد.....علی........برو بیرون....بیرونم کردن. نذاشتن پیش آرینم بمونم.خیلی تو راهرو منتظر بودم.علی رو صدا می کردم.آخه علی همیشه بهترین خبر ها رو میداد.بیا دیگه.بیا بگو کاملیا،آرین خوب شد.همه چی رفع شد.منتظر شدم.راه رفتم.گریه کردم.بیمارستان پیج کرد کد 99 .نشستم.دیگه نتونستم پاشم زدم تو سرم.آرین حالش خراب خرابه
علی تورو خدا بیا بیرون. علی اومد بیرون .نگاهش کردم.رنگش پریده بود.وای آرینم.... علی ، علی راستشو بگو.تو همیشه خبر خوب میدی.علی از حال رفت.علی از پا افتاد. پس من چیکار کنم.توروخدا حواستون به علی باشه.خانم دکتر آرین زنده میمونه؟ چی بگم چی بگم؟ دعا کنین. همه چیز روی سرم خراب شد.آرین کوچولوی من مثل فرشته ها روی تخت دراز کشیده بود. با دستگاه نفس می کشید.آرین خوشگلم.آرین تپلم.شازده کوچولومون روی تخت دراز کشیده بود.موهای خوشگلش رو ناز می کردم.اتل متل می خوندم براش ولی آرینم نمی خندید.آرین نمی گفت اباب.نمی گفت مامان. نمی گفت دد....باهاش حرف می زدم.آرین مامان . تو که عادت نداشتی اینقدر بخوابی.جون مامان چشماتو باز کن. قربون دهن گلت
پیشی چی میگه؟ میو میو مرغه چی میگه؟ غد غد غدا نری خونتون تورو به خدا. ببین مامان داره گریه میکنه. تو که تحملش رو نداشتی...
ولی دیگه آرینم نبود. فردا و پس فردا همش منتظر بودیم قلب کوچولوی آرین وایسته. چون دیگه پسرم نه مغز داشت نه هیچی... فقط قلب کوچولوش چهار روز مثل ساعت میزد. تاپ تاپ...میشستم بالای سرش باهاش حرف می زدم تا قلب کوچولوش وایسته
تموم بدن آرینم باد کرده بود. دستاشو پاهاشو می بوسیدم چون می دونستم دیگه نمی تونم صداشو تو خونه بشنوم.دیگه نمی تونم بغلش کنم.
.
.
.
.
.
الان آرین تو سردخونه بیمارستانه. وای خدای من دارم میرم آرین رو شناسایی کنم و تحویل بگیرم.چقدر این پارچه سفید بهش میاد.مثل همیشه.صورتش رو باز کردن. مثل گل خوابیده بود. سرش رو ناز کردم.باهاش خداحافظی کردم. دست علی رو فشار دادم.....وای میخوان بذارنش زیر خاک.آرین عادت داره تو تختش بخوابه فقط. اصلا عادت نداره زیاد بخوابه.فقط با من و باباش میخوابه... طاق باز نمی خوابه هیچوقت. وای وای . آرین. مامان یرگرد/
دیگه بسمونه. دیگه طاقت ندارم. جون مامان.جون بابا برگرد آرین.
خاک نریزین رو بچم.
علی آرین بدون من نمیتونه.
علی من نمیتونم.
.
.
.
الان یک ماهه آرین رو ندیدم.الان یک ماهه آرینم رو بغل نکردم.چیکار کنم ؟ بدون آرینم خیلی سخته.همش منتظرشم که بیاد بگه مامان. ولی دیگه نیست.همه جا عکس هاشه
فکر اینکه الان آرین تو یک جای تاریک دربسته پر از جونوره دیوونم میکنه. ای خدا مگه ما چیکار کردیم که این بلا رو سرمون آوردی. چرا باید مرگ پسرکمونو ببینیم
ای خدای من خیلی سخته این همه راه باید بریم تا فقط خاکشو ببینیم.صدای مردم همش تو سرم میپیچه
چقدر خوشگله.چه موهای بلندی داره. دختره؟ خدا شفاش بده. براش دعا میکنم.
درست مثل روز اول.
بعد از اینکه قلب کوچولوی آرینم ایستاد دوتایی برگشتیم خونه.ساک لباسهاش دستم بود.هنوز آخرین لباسهاش تو ساکشه.هنوز درش رو باز نکردم که بوش نره.هر لحظه منتظرم صدا کنه مامان. یا به به بخواد.وقتتی میام تو اتاقم همش منتظرم بیاد پشت در در بزنه.
ولی دیگه آرینم نیست. آرینم یک فرشته بود که لیاقتشو نداشتیم.همیشه با لباس سفید و دوتا بال کوچیک تصورش می کنم که تو آسمونه.
با اون موهای خوشگلش که ریخته رو پیشونیش
ای خدای من خودت مراقب شازده کوچولومون باش.
صبح 29 دی شد،صبح زود رفتیمبیمارستان ساعت هفت صبح بودکه بعد از معاینات با قرار قبلی برای ساعت 9 آماده شدم.وای که این دو ساعت انتظار چقدر سخت بود، همه نگران بودن، توی گوشه کنار اشکی هم می ریختن. من و باباش هم که توی همه چیز کنار هم بودیم فقط درباره مهمان کوچولومون صحبت می کردیم و لحظه شماری می کردیم ، غافل از اینکه توی فکر و دل باباش چی میگذره. خلاصه قبل از اینکه برم اتاق عمل باباش ازم فیلم گرفت و گفت که فکر می کنی آرین چه شکلیه. منم گفتم یه بچه تپل و سفید با موهای بوره. رفتم اتاق عمل ، از هیچی نمی ترسیدم فقط می خواستم زودتر بیام بیرون و آرین رو که 9 ماه تو شکمم بود و 9 ماه صورتشو مجسم می کردم ببینم و همش از خدا می خواستم که سالم باشه.
دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم،همه کنارم بودن ولی من چشمم فقط به دهن علی بود، راستش فقط به علی اطمینان داشتم که راستش رو بگه چون همه چیزو همیشه از علی میخواستم.قبل از اینکه من بپرسم خودش در گوشم گفت بچه سالمه،مشکلی نداره، دیگه خیالم راحت شد.همیشه بهترین خبر هارو از علی میشنیدم و دیگه همه چیز رو به علی شپردم.بچه رو آوردن که ببینم و بهش شیر بدم. وقتی دیدمش اول ترسیدم.خدایا این بچه من و علیه.خدایا شکرت یک پسر سفید ولی با موهای مشکی.همه تو بیمارستان بهش می گفتن تربچه نقلی چون سفید بود با لبهای قرمز قرمز.وای خدای من یعنی این مهمون کوچولو که مثل فرشته هاست بچه منه؟همه میرفتن و میومدن و نگاش میکردن میگفتن وای چقدر خوشگله، دختره یا پسره؟ اسمش چیه؟.... اصلا درد عمل رو احساس نمی کردم فقط می خواستم زودتر با آرین بریم خونه و همه چیز عادی بشه.خلاصه وقت مرخص شدن شد.ساک آرین رو که با وسواس چیده بودم دادیم به پرستار که لباساشو بپوشونن تا بریم به طرف یه زندگی سه نفره.ولی تا چند روز طول کشید تا خونه خلوت بشه و ما سه نفر زندگیمونو شروع کنیم ولی بالاخره شروع شد.تا سه ماه اول که علی نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارهای آرین رو هم خودش میکرد. توی هر کاری وارد بود.آنچنان کارهای آرین رو میکرد که من تعجب میکردم چون خودم میترسیدم بغلش کنم.فقط بهش شیر می دادمو نازش می کردم و باهاش حرف میزدم. وای چقدر دوسش داشتم. احساس غروری داشتم از اینکه غذای آرین رو من تامین میکنم .وای خدای من هر روز بیشتر از روز قبل دوسش داشتم. وقتی روز سوم فهمیدیم زردی داره با باباش بردیمش بیمارستان. 2،3 شب بیمارستان بودیم و آرین توی دستگاه بود تا زردیش برطرف بشه.شب که میشد باباش تو ماشین دم بیمارستان میخوابید و من هم تا صبح بالای سرش پلک نمیزدم.با اینکه سه روزش بیشتر نبود ولی اصلا آروم و قرار نداشت زیر دستکاه. بقیه بچه ها صاف می خوابیدن ولی آرین همش تکون می خورد و با دستش چشم بندش رو باز می کرد آرین تحمل بیمارستانو نداشت و تحمل این رو نداشت که همش بخوابه و چشماش بسته باشه....
خلاصه زندگیمون روال عادی گرفت واقعا به وجودش افتخار می کردیم و در اوج خوشبختی بودیم.همه چیزمون آرین بود،بهترین چیز ها برای آرین بود.همه برنامه ها گردش ها،همه چیز و همه جیز ،توی تمام این یک سال ، بر اساس برنامه آرین بود.هر جا می رفتیم با آرین می رفتیم هیچ جا نمیشد برای گردش بریم و آرین رو پیش کسی بذاریم. اگه نمیشد ببریمش ، نمی رفتیم. آرین روز به روز شیرین تر می شد،خوشگل تر می شد همه جا با افتخار می بردیمش، بهترین بچه ای بود که .....
از وقتی خیلی کوچیک بود همیشه با این جمله من میخندید: تو عزیز مامااااااانی تو عسل ماماااااانی تو عشق مامااااانی... این جمله رو کشیده براش میگفتم و در هر شرایطی بود می خندید.وای خدای من اولین باری که خندید، اولین باری که نشست،ایستا د، راه رفت. وای خدا مگه بچه از این شیرین تر میشه، مگه خوشبختی از این بیشتر میشه؟ هیچ اذیتی برامون نداشت.همش می خندید فقط شب که میشد نمی خواست بخوابه،پسرم خواب رو دوست نداشت.همیشه می خواست بازس کنه.شیرین زبونی کنه ولی شبا ما میخواستیم بخوابه ولی وقتی میخوابید هم دلمون براش تنگ می شد و میگفتیم کاش نمی خوابید....
مامان قربون اون تاتی کردنت وای خدای من چند قدم تاتی می کنه وخودشو میندازه بغل باباش. عل یبذار بازم تاتی کنه ازش عکس بگیرم، فیلم بگیرم....آی قربونت برم که دیگه بزرگ شدی.قربون قد و بالات خپل مامان
صبح که باباش میرفت سر کار بیدار میشد میومد تو تخت من میخوابیدیم باهم تا ظهر می خوابیدیم.بیدار که میشد میومد بغلم و دوتایی میخندیدیم من خودمو به خواب می زدم صورتشو میذاشت رو صورتم و می خندید. بعد پا می شدیمبه باباش زنگ می زدیم و میگفتیم سلام بابای قشنگم...بابا...دد... بعد دست و صورتشو میشستم و میشست تو صندلی غذاش صبحونه می خورد بعد یه پرتقال درسته میدادم دستش همشو می خورد. قربونت بشم مامان چقدر تو پرتقال دوست داری شکموی من ....آرین بدو بابا اومد...تاتی تاتی میومد پشت در خونه ، در که باز میشد دیگه کسی جلودارش نبود.میرفت بغل باباش و دیگه تکون نمیخورد.باباش هی قربون صدقش می رفت و باهاش بازی می کرد و آرین میرفت تو اتاقش کتاب میاورد باباش بخونه و بعد با هم میرفتن پای کامپیوتر عکس نگاه می کردن.....
امروز 15 دی 85 میخوایم بریم مهمونی.آرین رو گذاشتم پیش مامان بزرگشکه درس بخونم ولی دلم طاقت نیاورد رفتم پایین پیشش گفتم امروز درس نمی خونم دلم برای آرین تنگ میشه. عصر شد حموم بودم مامانم پهلوی آرین بود صدای گریه آرین اومد نفسم بند اومد گفتم چی شد مامانم گفت هیچی...آرین یه ذره بالا آورد.چرا؟ حتما غذاش سنگینی کرده رو دلش.بغلش کردم، چسبیده بود بهم، ترسیده بود از استفراغ.اشکهاش هنوز رو لپش بود
باباش از سر کار اومد. علی آرین حالش به هم خورد
چیزی نیست. حتما غذا زیاد خورده
خیالم راحت شد.هر چی علی بگه درسته. رفتیم مهمونی آرین بغل علی دوباره بالا آورد. ترسیدم.به خودم لرزیدم.رفتیم خونه. همش بالای سرش بودیم.علی نگرون نگاهش می کرد.نازش می کرد.قربون صدقش می رفت.آرین خواب بود.پسر قشنگم،پاشو قربونت برم بابا.پسر بابا.پسر بابا....صبح ساعت 6 رفتیم بیمارستان.تو بیمارستان ترسیده بود.سرم بهش وصل کردن.رگ از پاش گرفتن.وای که مردم از صدای گریه هاش.وای دارم دیوونه میشم.علی، آرین.علی چیکار کنیم؟ چیزی نیست نترس عزیزم. سرم همش می رفت ولی آرین طاقت نداشت.آرینم تحمل بیمارستان رو نداشت.بیقراری می کرد.گریه می کرد. میخواست تو بغل باشه.کلافه بود. تا عصر خیلی خوب شد.آب میخورد .آب میوه می خورد.رفتیم خونه.آرین و باباش خوابیدن.خیالم راحت بود . آرین خوب شده بود.همه خونه رو تمیز کردم.آرین و باباش کنار هم خوابیده بودن و من خوشحال خوشحال بودم. ....پسر قشنگم بیدار شدی؟قربونت برم.بریم لباس عوض کنیم موهای قشنگتو شونه کنیم.علی هم دید آرین بهتره خوابید. لرز کرده بود. من و آرین رفتیم پیش مامان میترا که باباش بخوابه.همیشه علی حواسش به من و آرین بودحالا من باید حواسم باشه. آرین خوب خوب بود آب سیب میخورد. بخور مامان قربونت بره.یه قاشق دیگه بخور. آخ جون همه رو خورد.لالا داری مامان؟ بخواب. رفتم بالا غذای باباش رو هم دادم. قاشق قاشق گذاشتم دهنش.
شب ساعت 2،3 تب کرد باز.چی کار کنیم؟ خدایا آرینمو از خودت میخوام.زودتر خوب شه دیگه طاقت مریضیشو ندارم.علی رو می دیدم که چه زجری داره میکشه از اینکه آرین مریضه. پاشویه کردیم تبش اومد پایین... یک، دو،سه، ای قربون دهنت مامان.آفرین سوپتو بخور مامان.حسابی سوپ میخورد وشیر و او آر اس. آخه یه ذره اسهال میکرد ولی حسابی می خورد.
بغلش کردم. وای چرا انقدر سبک شده؟ وای خدا . تنم لرزید. دیگه شروع کرد پشت سر هم اسهال شدید. تا بخوایم بپوشونیمش دیدم دستاش کبود شد. علی علی.رفتیم بیمارستان. تو بغلم بود.نگاه می کرد. علی زود باش.گریه می کردم.علی لباش داره کبود میشه.علی چیزی نمی گفت.به سرعت می رفت.دستاشو می بوسیدم.وای خدای من.آرینم.قربونت بشم.رسیدیم.نمیخوام آرینم رو تو بیمارستان ببینم.دکتر اومد بالای سرش.این بچه حالش بده.اکسیژن.پرستار.پرستار.....آرین ترسیده بود.باباش رفته بود دنبال کارهای پذیرش.رفتم نازش کردم.باهاش حرف زدم.موهاشو ناز کردم.باهاش دالی بازی میکردم تا بذاتره ماسک رو براش نگه دارم....علی چیکار باید بکنیم
بردنش بخش.ازش رگ بگیرن.آرین گریه می کرد.نمیذاشتن من برم تو اتاق.علی،علی،..... نه دیگه کسی راستش رو بهم نمیگفت.خود علی باید از بقیه می پرسید. طول راهرو رو راه میرفتم میدویدم. گریه می کردم.ای خدا چیکار می کنن پس اینا.
علی زنگ زد دوستاش بیان.وای خدای منعلی هیچوقت از کسی کمک نمیخواد.خ.دش از عهده هر کاری بر میاد. وا خدای من چی داره سر آرینم میاد.وای خدا علی چرا دیگه آرومم نمی کنه؟ علی چرا گریه می کنه؟
دیگه صدای گریه آرینم نمیومد. وای دارم دیوونه میشم. وای آرینم داره از دستم میره.وای خدای من...
آرین آرین... فرهاد و باوند آرین رو بغل کردن آوردن بیرونکه ببرن یه اتاق دیگه
فرهاد کجا می برینش؟
پی آی سی یو
وای خدای من ، علی تو می گفتی پی آی سی یو برای بچه های خیلی بد حاله. علی تورو خدا. حالش خیلی بده؟
رفتم بالای سرش . فقط یه طرف رو نگاه میکرد.با اون چشمای خوشگلش دیگه چیزی رو دنبال نمی کرد.بیحال بود. باهاش حرف زدم.عکس العملی نشون نمیداد.به پرستار گفتم نمیشنوه.گفت سرتو ببر پایین زیر دستگاه.آرین .مامان.قربون صورتت.پسر قشنگم... نترسی مامان.شازده کوچولوی من.هیچی نیست. همون موقع گفت ما...با...این آخرین باری بود که صدای قشنگش رو شنیدیم.گریه میکردیم.علی هم. چشمای پسرم رو بستن که خشک نشه.آخه آرین من که عادت نداره چشماش بسته باشه.آخه عادت نداره ثابت رو تخت بخوابه... یهو دیدم نفسش چند ثانیه قطع شد.....علی........برو بیرون....بیرونم کردن. نذاشتن پیش آرینم بمونم.خیلی تو راهرو منتظر بودم.علی رو صدا می کردم.آخه علی همیشه بهترین خبر ها رو میداد.بیا دیگه.بیا بگو کاملیا،آرین خوب شد.همه چی رفع شد.منتظر شدم.راه رفتم.گریه کردم.بیمارستان پیج کرد کد 99 .نشستم.دیگه نتونستم پاشم زدم تو سرم.آرین حالش خراب خرابه
علی تورو خدا بیا بیرون. علی اومد بیرون .نگاهش کردم.رنگش پریده بود.وای آرینم.... علی ، علی راستشو بگو.تو همیشه خبر خوب میدی.علی از حال رفت.علی از پا افتاد. پس من چیکار کنم.توروخدا حواستون به علی باشه.خانم دکتر آرین زنده میمونه؟ چی بگم چی بگم؟ دعا کنین. همه چیز روی سرم خراب شد.آرین کوچولوی من مثل فرشته ها روی تخت دراز کشیده بود. با دستگاه نفس می کشید.آرین خوشگلم.آرین تپلم.شازده کوچولومون روی تخت دراز کشیده بود.موهای خوشگلش رو ناز می کردم.اتل متل می خوندم براش ولی آرینم نمی خندید.آرین نمی گفت اباب.نمی گفت مامان. نمی گفت دد....باهاش حرف می زدم.آرین مامان . تو که عادت نداشتی اینقدر بخوابی.جون مامان چشماتو باز کن. قربون دهن گلت
پیشی چی میگه؟ میو میو مرغه چی میگه؟ غد غد غدا نری خونتون تورو به خدا. ببین مامان داره گریه میکنه. تو که تحملش رو نداشتی...
ولی دیگه آرینم نبود. فردا و پس فردا همش منتظر بودیم قلب کوچولوی آرین وایسته. چون دیگه پسرم نه مغز داشت نه هیچی... فقط قلب کوچولوش چهار روز مثل ساعت میزد. تاپ تاپ...میشستم بالای سرش باهاش حرف می زدم تا قلب کوچولوش وایسته
تموم بدن آرینم باد کرده بود. دستاشو پاهاشو می بوسیدم چون می دونستم دیگه نمی تونم صداشو تو خونه بشنوم.دیگه نمی تونم بغلش کنم.
.
.
.
.
.
الان آرین تو سردخونه بیمارستانه. وای خدای من دارم میرم آرین رو شناسایی کنم و تحویل بگیرم.چقدر این پارچه سفید بهش میاد.مثل همیشه.صورتش رو باز کردن. مثل گل خوابیده بود. سرش رو ناز کردم.باهاش خداحافظی کردم. دست علی رو فشار دادم.....وای میخوان بذارنش زیر خاک.آرین عادت داره تو تختش بخوابه فقط. اصلا عادت نداره زیاد بخوابه.فقط با من و باباش میخوابه... طاق باز نمی خوابه هیچوقت. وای وای . آرین. مامان یرگرد/
دیگه بسمونه. دیگه طاقت ندارم. جون مامان.جون بابا برگرد آرین.
خاک نریزین رو بچم.
علی آرین بدون من نمیتونه.
علی من نمیتونم.
.
.
.
الان یک ماهه آرین رو ندیدم.الان یک ماهه آرینم رو بغل نکردم.چیکار کنم ؟ بدون آرینم خیلی سخته.همش منتظرشم که بیاد بگه مامان. ولی دیگه نیست.همه جا عکس هاشه
فکر اینکه الان آرین تو یک جای تاریک دربسته پر از جونوره دیوونم میکنه. ای خدا مگه ما چیکار کردیم که این بلا رو سرمون آوردی. چرا باید مرگ پسرکمونو ببینیم
ای خدای من خیلی سخته این همه راه باید بریم تا فقط خاکشو ببینیم.صدای مردم همش تو سرم میپیچه
چقدر خوشگله.چه موهای بلندی داره. دختره؟ خدا شفاش بده. براش دعا میکنم.
درست مثل روز اول.
بعد از اینکه قلب کوچولوی آرینم ایستاد دوتایی برگشتیم خونه.ساک لباسهاش دستم بود.هنوز آخرین لباسهاش تو ساکشه.هنوز درش رو باز نکردم که بوش نره.هر لحظه منتظرم صدا کنه مامان. یا به به بخواد.وقتتی میام تو اتاقم همش منتظرم بیاد پشت در در بزنه.
ولی دیگه آرینم نیست. آرینم یک فرشته بود که لیاقتشو نداشتیم.همیشه با لباس سفید و دوتا بال کوچیک تصورش می کنم که تو آسمونه.
با اون موهای خوشگلش که ریخته رو پیشونیش
ای خدای من خودت مراقب شازده کوچولومون باش.
Sunday, February 04, 2007
دهم مهر هشتادوپنج
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت ....روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود....بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم ....وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد ....دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن ....در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم ....کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
Saturday, February 03, 2007
Friday, February 02, 2007
پارسال همین روز
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم.... به طاقتی که ندارم ،کدام بار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم ....نه پای عقل که در دامن قرار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او....نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
چو می توان به صبوری کشید جور عدو....چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام باده وصل....ضرورت است که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آرم....کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم.... به طاقتی که ندارم ،کدام بار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم ....نه پای عقل که در دامن قرار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او....نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
چو می توان به صبوری کشید جور عدو....چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام باده وصل....ضرورت است که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آرم....کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
Thursday, February 01, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)